ღ.آرزوی محال.ღ |
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
با خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روز پوچی همچ روزان دگر
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد ودرد
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از راه که در خاکم نهند
آه شاید عاشقان نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یک سو می روند
پرده های تیره ی دنیای من
چشم های ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تار مویی، نقش دستی،شانه ای
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می غشارد قلب دامن گیر خاک
بی تو و دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
نظرات شما عزیزان: