ღ.آرزوی محال.ღ |
خداوندا...
من از تنهائی و برگ ريزان پائيز من از سردی سرمای زمستان
من از تنهائی و دنيای بی تو می ترسم
خداوندا...
من از دوستان بی مقدار من از همرهان بی احساس
من از نارفيقيهای اين دنيا می ترسم
خداوندا...
من از احساس بيهوده بودن ؛ من از چون حباب آب بودن
من از ماندن چون مرداب می ترسم
خداوندا...
من از مرگ محبت من از اعدام احساس به دست دوستان دور يا نزديک می ترسم
خداوندا...
من از ماندن می ترسم خداوندا من از رفتن می ترسم...
خداوندا...
من از خود نيز می ترسم...
خداوندا... پناهم بده
پناهم بده
پناهم بده
نظرات شما عزیزان: